اخر هفته بود به خودم قول داده بودم اخر هفته شد یه سری به جنگل بزنم تا حال هوام عوض بشه . وسایل جمع کردم ریختم تو کوله پشتی دوچرخه برداشتم رفتم ; خیلی وقت بود دلم میخواست یک دوچرخه سواری حسابی کنم . بعد از 1 ساعت خورده ایی رسیدم به یه جاده خاکی که از دل یه جنگل تاریک رفته بود , یک حسه ترس تنهایی بهم دست داد اولش اما خوب ترس برادر مرگ هست دل زدم به دریا رفتم , تقریبا 40 یا 45 دقیقه نگذشته بود که یک تیکه سنگ بزرک رفت زیره لاستیک چرخم تعادلم از دست دادم محکم خوردم زمین شانسم گرفت کولم پشتم بود وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد صدای شکستن وسایلم از تو کولم شنیدم , در کوله باز کردم بله بساط چای که داشتم همشون شکسته بودن یه بسته هل داشتم که ریخته بود 2 3 دونه ترنج هم داشتم که له شده بودن ; ترکیب شدن این دو عنصر یه حسه شیرین تلخی درست کرده بود نمیدونم چرا ترنجاش بویه ترشی نداشتن فقط از ترنجا تلخی بود که با شیرین هل قاطی شده بود . یکم وسایلم با دستم تو کوله اینور اونر کردم ببینم دیگه چی داغون شده که خدا شکر فقط یک لیوان پلاستیکی شکسته بود . در کوله بستم اما دستم بویه هل به خودش گرفته بود , لاستیک دوچرخه نگاه کردم داغون شده بود مثله اینکه باید پیاده برم کوله انداختم رو دوشم چرخم به دستم گرفتم راه افتادم , تمام فضایه این جاده بویه تلخ تاریکی داشت اطرافم نگاه کردم پر از درختای که پوستشون سیاه بود انگاری یک عمره تو تنهایی خودشون سوخته بودن , همینجور که داشتم راه میرفتم به اطرافم نگاه می کردم یک درخت سرو کوچیک دیدم که میوه های سبزش بهش بود یاد بچگیم افتادم ; اخه این دونه هاش نوکای تیزی داشتن می کندموشن میزدم پشت گوش دوستام اقا یه دردی داشت بیا ببین شیطنتت بچگیم گل کرد رفتن یک مشت از این میوه ها کندم بویه سبز تند تلخی داشتن ریختم تو جیبم باز به راه افتادم , چند دقیقه ایی که راه رفتم پاهام درد گرفته اطرافم نگاه کردم یک درخت پیر بزرگی دیدم که زیرش یک عالمه علف خشک شده بود جون می داد واسه نشستن , یکم تندتر راخ رفتم تا رسید به درخت , چرخ تکیه دادم به درخت رو این علفای خشک نشستم وای چه بویی داره این علفا یه جور بویه چوبی دودی اما بازم با همون تلخی که از اول تو این جنگل من حس کرده بودم ; انگاری این جنگل یه غمی داخلش هست چون هرچی تو این جنگل من بو کردم یه حسه غم تلخی داشتن . همنیجور که تکیه داده بودم به درخت یه جور بویه صمغی شیرینی حس کردم , برگشتم پشت سرم نگاه کردم این درخت پیر چقدر زخم رو بدنش داره ; مثله اینکه گذر زمان کلی زخم رو بدنش انداخته , این درخت پیر کلی صمغ خوشبو ترشح کرده بود تا مرحم بشه برای زخماش . همینجوری که داشتم به زخمای درخت نگاه می کردم صدای یک ماشین شنیدم خدا فرشته نجات رسوند , بلند شدم دست تکون دادم یه پیر مرد مهربون راننده ماشین بود وایستاد گفتم میشه من تا شهر ببری با مهربونی گفت باشه چرخ انداختم تو صندوق ماشینش نشستم تو ماشین راه افتادیم , اما همش فکر به اتفاقات امروز بود مخصوصا اون حسه غمی که تو این جنگل بود .
|